the state of emergency

Wednesday, December 14, 2005

ميني بوس

آسماني خالي اتفاقي ناخوش
خنده اي مصنوعي بر لب آدمكش
مرده اي بي حركت خواب با چشم باز
در نگاهش وحشت توي مشتش چكش



غم و رنج مرا كاهش بياور
براي خواب افزايش بياور
خيالم را نكن راحت به يك بار
كمي مرگ خودت را كش بياور

2 Comments:

  • At 11:24 AM, Blogger 4040e said…

    دیریست که دستی سر این خیل نداری
    رو با دگرانی و به ما میل نداری
    گیریم که بابا تلفن را قدغن کرد
    ای یار سفر کرده تو ای میل نداری؟

     
  • At 5:58 PM, Anonymous Anonymous said…

    آخرین شعر

    مشکل ای دوست نه میل تلفن باشد
    آنچه بگذشت در روز نشانی بر آن باشد
    بنگر که ببینی مشکل از جای دگر است
    این ها همه آزموده شده است
    امید به این ها نیست، باید رفت
    آنکه از بی نام ترسد، میلش خون جگر است
    دی خشتی به سر ما زد که فلانی
    پایت خورد به سنگی که بخورد بر جانی
    گفتمش گر تو را سنگ کوچک ناخوسته بد بود
    نگر که خشتی فرو کوفتی به عمد، بد نبود؟
    همی گفتم و او نشنید سخنم
    همی کوفته از آن پس هی بر سرم
    دل شکسته را مرهم باید داشت
    نه هر دمش زخمی دگرش داشت
    من ز عشق و رندی توبه کردم بسی کین مردمان
    هم زنند و هم برند بازخواستم بر مردمان
    یا علی، راستگو هر چه گفت، دانی که ناراست نگفت
    وین مردمان گر کنم نخواهند گفت راست گفت
    من زین چاله ها بسی در افتادم ای دوست
    پا نخواهم نهاد در کنارش تا ابد، مطئمنم ای دوست
    گر من کنم کاری گویند نیتش بد بود
    پس نباشد عیب کردنش هر بدی کین بد بود
    من ماهاست سخن در دگر جا نگفتم زین
    او ماهاست هر جا رسد گوید ازین
    گویدم نکردی فراموش چرا انچه کردم نادرست؟
    خود نخواهد کرد فراموش یک کار نادرست
    شاعران عهد کهن خوش سرادندم بسی
    چون بگفتند این چنین شعر زیبا پارسی
    با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
    تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
    اگر عشق عشق خود نبوده است
    همچو فرهاد در بیابان فریاد کرده است
    زن ندیدم شده عاشق تا به روز
    هر یک عاشق جان و مال خویش بود
    آنکه گوید عاشقم گو بر او
    چند راندیش با سنگ و چو
    نخواهم رفت در پی اش ای فلانی بدان
    چونکه راندست بارها و پس نخواست
    من به هیچ مهمانی دیگر زین پس
    نخواهم رفت تا نخواند صاحب خانه اش
    گو برو عاشق دیگری غیر من باش
    درد و حسرت و غم عشق نباشد راست باش
    گر تو می خواستی آب زرین و نمی دادندت
    هم چنین کردی که مرا به دست ندادندت
    آن یکی عاشق بود، راست بود
    که دست از همه شست و رند بود
    تو که می کنی شک در عشق او
    دان که نیستی عاشق راست او
    ندارد پایان درد جان کاهم
    عاشق آن شدم که نبود عاشقم

     

Post a Comment

<< Home