the state of emergency

Wednesday, January 10, 2007

hooooooooo

براي اولين بار به خودش جرات سوال كردن داده بود. ترسش را كه قورت ميداد حركت سيب آدمش حواس تو را پرت كردده بود. كمي طول كشيد تا جوابي را كه مي خواست از ميان لبهايت آرام آرام بيرون بيايد و سبك در اطراف صورتش شناور شود. حالا نشسته بود روي ابري از كلمات و سبكبال به سمت خانه مي رفت. نم نم آسمان روي تنش مي ريخت. چترش را باز كرد و به استخوانبندي ظريفش را خيره شد. پوست بالها را بين دو انگشت به بازي گرفت. حيوان ترسيده سرانگشتش را گزيد. چتر را بست. هواي خانه خشك بود. ساكت از پنجره گودال آبي را نگاه مي كرد كه باران ريز اول پاييز را لو مي داد. سرفه كرد. خشك . محكم. چند تا حباب از روي سيني بلند شدند و تركيدند. براي بار چندم آرام توي لوله خودكار فوت كرد.حبابها به نوبت خود را بيرون مي كشيدند.. مي كندند و مي نشستند روي كفه ليز سيني. پرواز رنگين حباب ها جلو چشمان او كه دراز كشيده بود دمرو جلوي سيني و ليوان كف نيم ساعتي مي شد كه سرش را گرم كرده بود. جواب تو را كلمه كلمه فوت مي كرد توي كرات لرزان منظومه بي دوامش. گاهي هم خورشيدبه زحمت خودش را از ميان ابر بيرون مي كشيد و اتاق ناغافل روشن مي شد.ء

0 Comments:

Post a Comment

<< Home