the state of emergency

Thursday, February 07, 2008

قبل از خواب

به من می گوید دوست دخترش موهای فرفری کوتاهی دارد. می گوید خیلی بامزه است. به من می گوید دوست دخترش صدای عجیبی دارد. صدایی مثل یک لامپ که کنار گوش آدم خاموش و روشن کنند و می گوید حالا تو بگو. من خیلی حرف زدم. دوست پسر من چه شکلی بود؟ دوست پسر من مهربان بود.. مهربان بود؟ بعد می روم توی دستشویی و می بینم که مسواکم را فراموش کرده ام. همه ی مسواک ها را دست می زنم و سعی می کنم به خاطر بیاورم.. کدامشان است؟ نرم بود؟ سبز بود؟ نه، بنفش بهتر است. اینقدر هم احمق نبوده ام که مسواکم قرمز باشد. هرچند.. زودتر از اینهایی که انجا نوشته ام به یاد آوردم. خسته بودم و بعد از گریه کاری جز خوابیدن نداشتم. دلم شعر خوب تازه می خواست.. که اگر بود هم نمی خواندم. یا اگر می خواندم و اگر واقعا خوب بود هم آنقدر به شاعرش حسودی می کردم که خواندنش کوفتم شود. بهتر بود صورتم را آب می زدم. خشکیدگی اشک اگر تا صبح روی صورت و دور چشم ها می ماند، فردا نتیجه اش چیز مزخرفی می شد. تنبلی ام می آمد. آب زدن به صورت زنجیره ای از کارهای دیگر را در پی داشت. مناسک پردردسر قبل از خواب. آن هم حالا که چسب یک بال این نواربهداشتی زپرتی وارفته بود و ممکن بود نصفه شب جمع شود و خلاصه نه حوصله ی صبح تماشای کثافت کاری اش را داشتم و نه حوصله ی حالا عوض کردنش را. بهتر بود از خیر آب زدن به صورتم می گذشتم و خودم را دلداری می دادم که اصلا مهم نیست و هیچ اتفاقی نمی افتد. تو خودت قشنگ ترین موهای صاف عالم را داری. شب به خیر عزیزم. خوب بخوابی. من می روم صورتم را آب بزنم.ء

1 Comments:

  • At 1:40 PM, Blogger K S said…

    Anti filtered! mibinam ke az vaqti webet filter shode dige kasi vasat comment nemizare! manam ino vase xali nabudan e arize gozashtam!

     

Post a Comment

<< Home