the state of emergency

Monday, August 08, 2005

روي تخت من

شرح چند روز اول سخت نيست.. كمي كه مي گذرد اما‘ اسمها كم كم به هم مي پيچند.. صدا در مي آيد كه آرام تر..شتاب حوادث اينبار خيلي زياد بوده.. يك طور بدي از ذهن همه جلو زده است.. راهش تنها كمي تمركز است كه خرج من شود.. راهش يك خانه خالي است و مقدار زيادي سكوت يك ‌(ج..) تا من به حرف بيايم و آنوقت اعتراف پشت اعتراف.. فكر كن كه آخرش چه مي شود.. مي دانستي ؟ ها ؟ ..از اول مي داني كه چرا مي آيم..مي داني كه به اين طرز مسخره مي خندي.. مي داني كه نمي آيي.. گفتم لااقل بيا پي دستهايت كه جا مانده اند اينجا.. شبها زياد شيطنت مي كنند.. روزها گم مي شوند.. گفتي همين سوسكي كه ميان مقواها پشت تخت دودو مي زند و سروصدا راه مي اندازد و گاه يكهو ميان موها‘روي دستها‘ كناره گردن‘ سينه كش گونه ها‘ سرازير پيشاني يا تخت سينه پيدايش مي شود..كه مرا بفرستد كنار مامان و صبح حتما دود مي شود كه پشت تخت به خيال من بوي سوسك پيچيده.. و اگر نه كه بالش عطر مامان را دارد ( كه جعبه اش را روزها مي گذارم رويش و اين عروسك پت و پهن را هم روي هر دو تا.. اينطور تمام شبانه روزم بوي عصبانيت و دادو بيداد مي دهد كه آنقدرها هم زود به زود اتفاق نمي افتد..) ا
گفتم بيا..به من نگويد درخت سوخته دست..كه گفتم پنجول..بگويد نداري.. دست اگر سوخته باشد به كار تو خوب مي ايد..(كه كار من چوب دونم بهترش است) .. هي الكي بگويي قشنگ است و خوشت نيايد كه بگويم قبلي مي گفت جذاب است و قبلي تر از آن مي گفت كوچولو!! حالا دروغ كه نبوده..اين دستها هم كم كم آزار مي شوند به جان من.. جان شما.. جان شما..جان شما بيا ببرشان.. از حد گذشته است.. جان شما.. قشنگ است.. خوشم آمده .. هي بگويم جان شما.. جان من.. جان همين درختهاي رسيده و پرسبز‘ شب بيا كه دستها دم دست اند..معطل نشوي.. از من هم نترس.. شبها خون آشام نمي شوم.. حوصله ات را هم مي خرم.. به چند اگر بفروشي.. پول ندارم.. با من نسيه حساب كن.. تا قهر مامان تمام شود.. حوصله كن.. دستهام اين چند وقت كه نديده اي حتما سوخته..خيالت تخت .. كاري به كارت ندارند مثل آ ن روزها .. كه مدام تن جمع كني و كيف بگذاري ميان مان.. درخت كه راه نمي رود.. جم نمي خورد.. بادي هم اگر بگذرد از كرختي آسمان‘ شايد تكاني بيايد به تن برگ ها ..كه باز هم جاي نگراني نيست.. لخت اند اين شاخه ها.. لخت اند جان شما.. جان جان شما.. خيلي خوشم آمده انگار.. هي بگويم جان شما.. جان تو جان تو.. جان من.. جان .... جان.. .... كه بعدش خيالت حتما تن است.. راحت خيالت.. برگي نيست كه تني باشد.. اين درخت خوش سوخته.. ساعد و بازوها تابلوهاي آبستره اند.. بيا.. از نزديك ببين.. بيا.. جان من.. جان از دست درآمده ام.. كه حريف شلوغي انگشتهاي تو نمي شود.. حريف دستهاي پرسروصدايت.. اين وروجك ها چيزي ندارند براي قسم خوردن..به روح پدرت هم پا پس نمي كشند.. رسيديم به جاهاي باريك.. من بروم بپرم از خواب.. (كه هميشه خواب ها تنها نباشند كه از ارتفاع ساده لوحي خود پرتاب مي شوند .. و مي ميرند)..پس فعلا.. برو.. پ .. ي ... زن.... د...... گي ...... ت." برو پي كارت"..ا

2 Comments:

  • At 11:41 AM, Blogger 4040e said…

    یک وقتهایی هست که آدم گه. به همین عمقی که گفتم گه شاید همش بیشتر گیجه میگیرد که دروغ بگوید خوب یا نگوید خوب. خوب آدم است دیگر مثل هر آدم دیگری دلش بوی خوب و پستان حالا بگیر اگر نشد دست یا اگر نشد همین که خودش هست کافیست بعد؟
    فکر نکند آدم نمیکند به بعدش چه فایده ؟

     
  • At 2:53 PM, Anonymous Anonymous said…

    salam khanumi! az in matne pichidat khosham umad ba inke sar dar nayavordam! vali bahal bud jane to!

     

Post a Comment

<< Home