the state of emergency

Monday, April 18, 2005

يك روز خوب در خانه

دست هايت را مي گذارم بالاي سرم.. تا صبح بسوزند و خواب هاي مرا روشن كنند
صدايت را مي چسبانم كف اتاقم..تا وقتي راه مي روم..زمين زير پايم از سپيدي برق بزند..و دمپايي هاي ابريم ليز بخورند.. روي دندان هاي درشت شعرخواندنت
ابروهايت را مي گذارم همينطور خلاصه و دور از هم باقي بمانند..و با خيال آسوده مشغول هندسه به يادماندني چشمانت مي شوم
و براي بدنت.. سفيد و گوشتالود.. تمامي اجداد گناهكارم را فرا مي خوانم به ضيافت خونين پاره پاره شدن..دريدگي .. گوشت و خون تازه اي كه تنها تو را بي نصيب خواهد نهاد.. بوي اشتهاآورش
فكرهايت را نمي شنوم.. و هيچشان نمي گويم.. بگذار آرام بگيرند.. زير بالازدگي موهايت.. كه خشك مي خواهمشان.. به تسهيل آمد و رفت ديوانگان دست و نگاهم
و خودت را.... خودت را از دست مي دهم.. چندان كه ارديبهشت.. سبزي شكننده برگ هاي توتش را

6 Comments:

  • At 10:44 PM, Anonymous Anonymous said…

    bebin man safe blogaro save mikonam of line mikhunam
    hamasho khundam alaki on shodam begam hichi vase goftan nadaram
    ghashang budan baziyash va khyli ghashang budan baziyaye digash

     
  • At 12:26 AM, Anonymous Anonymous said…

    گور به گور شوي كه من را اين طور پيچاندي ... ببينمت فحشت ميدهم.:)ه
    5649

     
  • At 8:34 PM, Anonymous Anonymous said…

    می خواستم یه طناب به خودم ببندم و بزارم کنارت، بعد بپرم تو چاه، هیچ راه دیگه ای برای اثبات اینکه درست دارم دیگه به ذهنم منی رسید. اگه اون قدر جرات داشبی که طناب رد نگه داری همه چیز به خوبی حل می شد، اگه نه، من می افتادم و باز همه چیز تموم می شد. ولی تو طناب رو برداشتی و بستی به یه درخت!

    گفتی زنگ بزن، نزدم؟ بهت قبلش هم خبر دادم که آماده باشی. ولی تو جداب ندادی.

    هیچ نمی گی که چه کاری بکنم. هر بار که می یام دنبات پس می زنی. یک بار، فقط یک بار اگه باهام به این سختی برخورد نمی کردی... دیگه حتی یادم هم نمی آد چند بار اومدم دنبالت. هیچی هم نمی گی که بدونم چی کار بکنم. بارها دیدی که وقتی این طور با من برخورد می کنی خودم رد گم می کنم. حاضر هم نیستی هیچ کاری بکنی. من ده شبه که نتونستم بخوابم. دارم مثل مرده ها زندگی می کنم. همانطور تعطیل شدم که بهت گفته بودم نمی خوام بشم.
    وقتی هم بخوام چند لحظه مشکلات رو فراموش کنم و به زندگی مثل یه بچه نگاه کنم احساس گناه می کنم. من اصلا اون آدم قبلی نیستم، چون دیگه نمی تونم از ته دلم لبخند بزنم. دیگه اون قدر رک و مهربون هم نیستم. از نزدیک شدن به آدم ها هم می ترسم. می دونم هم که تعداد دوست های واقعی من حتی به تعداد انگشتام هم نیستند.

    با دوستت هم که می خوام حرف بزنم یه داستان دیگه است. من می خوام باهاش آشتی کنم، ولی باهاش که حرف می زنم فقط احساس می کنم می خواد منو له کنه. ولی تا وقتی هر دو نفر تصمیم نگیرند نمی تونند آشتی کنند.
    هیچ کس دیگه هم کمکم نمی کنه.

    من حتی یک روز هم فراموشت نکردم. فراکوشت هم نمی خوام بکنم. سعی کردم کاری کنم که احساس امنیت بکنی، نمی دونم اون نوشته برای این کافیه یا نه.

    واقعا خسته ام. خیلی وقته که کم آوردم. اگه تو این چند روز قیافه ام رو می دیدی می فهمیدی. کاش می دیدی که آدم ها با حرف زدن مشکلاتشون رو حل می کنند. کاش یک بار که من اومدم دنبالت، فرصت ها رو به این راحتی از دست نمی دادی.

    آدمی هم نیستی که به من احتیاج داشته باشی، اطرافت همیشه پر از آدم هایی که می خوانت. من همون اول فهمیدم که اگه تو رو می خوام تنها راهش اینه که مثل داستان ها عاشقت بشم، هیچ چیز دیگه نمی تونست برای تو کافی باشه.

    یک اطراف هم می خوام بکنم. اون دفعه که بهت حرفهای درشت زدم و وانمود کردم که برام مهم نیستی. اولش فقط برای این بود که از دست ندمت. بعدش برای این ادامه دادم تا بفهمی من تو 3 ماه بعد تابستون چی کشیدم، چون هر چی می گفتم باور نمی کردی، گفتم شاید خودت احساس کنی که من چی کشیدم. لازم نیست بهم فش بدی چون خودم می دونم چه کار پستی کردم ولی تو اون شرایط تنها چیزی بود که می تونستم بکنم. هنوز هم نمی دونم چرا من بین این همه آدم. دیگه نمی خوام ببینم که چشمات ناراحته، نمی خوام هم اذیتت کنم. شاید 2 ترم بعد رو مرخسی بگیرم تا همدیگه رو نبینیم، مطمئنم اگه یه مدت من رو نبینی فراموشم می کنی و دوباره همون خورشیدی می شی که به همه انرژی میده همه عاشقشند و می خوان یه لحظه هم شده کنارش باشند.

    امیدوارم که ببخشی که عاشقت شدم و خواستمت، هرچند فکر نمی کنم حرفام رو باور کنی.

     
  • At 8:52 PM, Anonymous Anonymous said…

    می دونی اولین بار کجا دیدمت؟ داشتی تو کانون در مورد برنامه های ورودی های جدید حرف می زدی که من با ... وارد شدم به کانون، همونجا حرف زدنت نظرم رو جلب کرد. بعدش تو اردو، هی سعی می کردم بیشتر ببینمت، شب وقتی داشتیم بر می گشتیم تو خوابیده بودی و من یک ردیف جلوتر از تو نشسته بودم و داشتم بهت نگاه می کردم. به یه انسان و دختری که هرگز مثلش رو ندیده بودم.

    تولدت هم از همین حالا مبارک باشه، چون اون موقع من بازم اینجا نیستم که بهت تبریک بگم، هر چند شاید نخواهی منو تا ابد ببینی.

    می دونی، حتی یادمه که گفتی رفتی کلنیک، و یه مرده که منتظره زنش بود داشت با چشماش خانم های اطراف رو می خورد. این رو گفتم تا شاید بفهی که هیچ وقت فراموشت نکردم، حتی کوچکترین چیزها رو. کاش به یادت می اومد چقدر فوق العاده هستی اون موقع هیچ وقت از هیچی ناراحت نمی شدی. کاش می فهمیدی که تو بین بقیه مثل یه الماس میان یه تعداد سنگی. کاش می دونستی که چند نفر می خوانت ولی اونقدر دور از دسترس به نظر میرسی که جرات نمی کنند که بهت بگند.

     
  • At 10:12 PM, Anonymous Anonymous said…

    این هم اضافه کنم که وقت نشناس، ابله، بی ملاحظه هم هستم، و بلد نیستم از چیزهایی که دارم خوب نگهداری کنم، زود عکس العمل نشون کی دم. و هر چند یک عقیده ی محکم در مورد اینکه چی در کل درسته و چی نیست دارم، ولی برای اون نمی دونم چه کاری رو چه وقت باید انجام بدم. تحت فشار هم نمی تونم فکر کنم، فقط عکس العمل نشون می دم و بعدش هم خیلی دقت ها به خاطر عکس العمل هام پشیمون می شم. به این راحتی هم نمی تونم خودم رو درست کنم. با اینکه بارها این اتفاقات تکرار شدن، باز من همین اشتباهات رو به خاطر خریتم باعث خواهم شد تکرار بشند.

     
  • At 12:42 PM, Anonymous Anonymous said…

    jalebe!
    zendegi hamchenan dar jaryan !
    bravo!

     

Post a Comment

<< Home