the state of emergency

Thursday, March 09, 2006

يك روز عجيب

به نفع خودت نبود كه ميان جمعيت بي آرام رهايش كني.. با اين پسركي كه آويزان پايت مي بري و دست هايت را پي بوسه مي جويد كه پنجاه تومنش را دويست كني.. حالا دارد مي رود يك طرف ديگر و سعي مي كند روي خطوط كفپوش ها پا نگذارد.. نه.. نبايد رهاش مي كردي.. بوي روغن سوخته و سوسيس هاي نامرغوب مزاجش را منقلب مي كند.. جاي تو هم كنار اين فال فروش كور حسابي برايش خالي شده.. به جاي خالي ات فالي مي خرد و بدون خواندن توي جيب سطل آشغال كيفش فرو مي كند.. كنار پوست سفيد مرد كور مي ايستد.. پشت به ديوار.. و( حدس مي زنم) چشمان بازش را تصور كند.. راه افتاده و با خودش وزوز مي كند.. يكي دو باري هم به اندازه دو سه قطره اشك گريه مي كند.. به نظر مي رسد خسته شده باشد.. پاهاش انگار به زمين مانوس نباشند يك دو مي زنند.. تا جايي كه سوار تاكسي مي شود بيشتر با او نمي روم.. در تمام راه يك كلمه هم با من حرف نزده بود.ء

4 Comments:

  • At 8:28 AM, Anonymous Anonymous said…

    در تمام راه همش باهش حرف زدم . حتی تاکسیی که سوار شدم رو ندید ، نمی دونم چرا اونروز با اتوبوس نرفتم.اما هنوزم عاشق دویدن و راه رفتنم ، ممن همیشه روی زمین بودم.همون جا آروم گریه کردنو یاد گرفتم.البته گاهی وزوز کردن می تونه حس پرواز بده.تازه ،همه آدمای کور، فال فروش نبودن ، بعضیهاشون قران جیبی می فروختن ، بعضیهاشون دانشجوی تاریخ بودن ،بعضیهاشون هم خواب رو از چشم آدمایی که می دیدن ، می گرفتن.
    چیزی که ازش اطمینان دارم اینه که دستهای لرزان رو نمی بوسند بلکه ...
    غلط آخر :" به نفعت بود."

     
  • At 8:26 PM, Blogger 4040e said…

    همیشه همینجور است اولش آدم یک چیزی می گوید و فکر می کند که طرف می داند این چیزی که گفته یعنی چه بعد که می فهمد که نمی داند دیگر برای فهمیده شدن دیر شده

     
  • At 7:50 PM, Anonymous Anonymous said…

    maryam saaberi! azat motenaferram! behem zang bezan, nekbat!
    f.gh!!!!!!!
    ps:if i were in your shoes, comment haam ro mibastam!!!!!!!

     
  • At 11:50 AM, Anonymous Anonymous said…

    شما یه همکار جدید لازم ندارین؟

     

Post a Comment

<< Home