در اين غروب تشنه تابستان
دردا نماند از آن همه جز يادي
منسوخ و لغو و باطل و بيهوده
چون سايه كز هياكل ناپيدا
گردد به عمق آينه اي معلوم..ا
اين فصل چندم يك رمان است..اين فصل از ريشه يك درخت پا مي گيرد.. جايي كه كمي از زمين بيرون زده باشد.. خيلي نزديك.. طوري كه هنوز نمي فهميم اين ريشه است و رويش بايد منتظر يك درخت بود.. پوست را مي بينيم كه به شكل غريبي انساني ست.. بافتي پرگره به قاعده روي مفاصل انگشتها .. دستي نه چندان فرتوت.. بي اختيار بالاتر حساب نگاهي حسرتبار مي كنيم.. كه ساقه اي ميانه سال است.. جابه جا شاخه هاي نازك بيرون زده..برگكي سرك كشيده.. جوانه اي تن مي نماياند.. كه از هرس باغبانان بي نصيب مانده ست.. گيسوي پريشاني بايد كيف شانه نچشيده.. پنجه نوازشي نديده‘ كه پر زلف بر جاست و بي قاعدگي همين فصل را به سر دارد.. ا
باد نوك برگها را به بازي سرانگشت گرفته و به ميل تن به تني زمخت مي سايد و سرخوش خراشهاي ظريف به يادگار در ريه عابران مي نشاند..ا
اين فصل در شبي مي آيد كه بوي برگ و گردو احشاء تن را به صرافت سودا مي اندازد.. و صداي باران خنكاي اين نيم شب تابستاني را تشديد مي كند........ خيال من كه تو بيداري..ا
منسوخ و لغو و باطل و بيهوده
چون سايه كز هياكل ناپيدا
گردد به عمق آينه اي معلوم..ا
اين فصل چندم يك رمان است..اين فصل از ريشه يك درخت پا مي گيرد.. جايي كه كمي از زمين بيرون زده باشد.. خيلي نزديك.. طوري كه هنوز نمي فهميم اين ريشه است و رويش بايد منتظر يك درخت بود.. پوست را مي بينيم كه به شكل غريبي انساني ست.. بافتي پرگره به قاعده روي مفاصل انگشتها .. دستي نه چندان فرتوت.. بي اختيار بالاتر حساب نگاهي حسرتبار مي كنيم.. كه ساقه اي ميانه سال است.. جابه جا شاخه هاي نازك بيرون زده..برگكي سرك كشيده.. جوانه اي تن مي نماياند.. كه از هرس باغبانان بي نصيب مانده ست.. گيسوي پريشاني بايد كيف شانه نچشيده.. پنجه نوازشي نديده‘ كه پر زلف بر جاست و بي قاعدگي همين فصل را به سر دارد.. ا
باد نوك برگها را به بازي سرانگشت گرفته و به ميل تن به تني زمخت مي سايد و سرخوش خراشهاي ظريف به يادگار در ريه عابران مي نشاند..ا
اين فصل در شبي مي آيد كه بوي برگ و گردو احشاء تن را به صرافت سودا مي اندازد.. و صداي باران خنكاي اين نيم شب تابستاني را تشديد مي كند........ خيال من كه تو بيداري..ا
4 Comments:
At 2:26 PM, Anonymous said…
This comment has been removed by a blog administrator.
At 3:35 PM, Anonymous said…
ghashang bud . movafagh bashi
At 8:21 AM, Anonymous said…
مریم جان حرف نداشت چقدر این مطلب آشنا بود با من
At 12:28 PM, Anonymous said…
From the first day I saw her I knew she was the one
She stared in my eyes and smiled
For her lips were the colour of the roses
That grew down the river, all bloody and wild
When he knocked on my door and entered the room
My trembling subsided in his sure embrace
He would be my first man, and with a careful hand
He wiped at the tears that ran down my face
On the second day I brought her a flower
She was more beautiful than any woman I'd seen
I said, "Do you know where the wild roses grow
So sweet and scarlet and free?"
On the second day he came with a single red rose
Said: "Will you give me your loss and your sorrow"
I nodded my head, as I lay on the bed
He said, "If I show you the roses, will you follow?"
On the third day he took me to the river
He showed me the roses and we kissed
And the last thing I heard was a muttered word
As he knelt (stood smiling) above me with a rock in his fist
On the last day I took her where the wild roses grow
And she lay on the bank, the wind light as a thief
And I kissed her goodbye, said, "All beauty must die"
And lent down and planted a rose between her teeth
Post a Comment
<< Home