the state of emergency

Saturday, August 27, 2005

بيشه كلا يك

باد مي آيد و فكر مي كنم كه هي دارد تندتر و تندتر مي شود.. ساحل پر از آت و آشغال است..كله من پر از فكرهاي عوضي.. به اين درياي كف آلود..به بازي اين ابر و آفتاب.. به كتاب هايي كه نخوانده انبار شده اند در كيف.. به تلفن هايي كه نبايد بزنم و نمي دانم چرا.. به نشستن ناجور كه خشتك شلوارم را به نگاه عابران پاچه بالا زده مي فروشد‘ به هيچ.. به پسرهايي كه هرسال اينجا پيدا مي شوند و بعد انگار گير موج هاي آدم ربا افتاده ‘ همگي عرض همين يك هفته سربه نيست مي شوند.. باد مي آيد و فكرهاي من روي سر هم مي افتند و آخ زيريها و واي روييها سرم را سرسام ميدهد.. ء
بطري پلاستيكي سبزي با برگشت يك موج مستقيما ب سمت دريا مي سرد و ندانسته قاطي موج هاي ساحلي مي شود.. پسرها هم احتمالا همينطور قاطي امواج شده اند.. سه تا پسري كه با هم مرده اند‘ هر سه بالاي بيست سال سن داشته اند.. گنجشك ها حتما آن وقت هم مثل حالا اين پايين آشغال نوك مي زده اند و چند تا مرغ دريايي خونسرد هم نگاهي گذرا به زير انداخته اند..ء
مرد چاق دمپاييش را از موجها پس مي گيرد.. مرد چاق ديگري شايد پسرانش را.. –چرا به من نگاه مي كني؟ -خوشم مي آيد. –چرا با من حرف نزدي؟ -دلم نخواست. –هوسبازي؟.. –اينطور مي گويند. ء

0 Comments:

Post a Comment

<< Home