the state of emergency

Thursday, January 12, 2006

طبقه پنجم

سرش له شده است. باقي تن اما سالم مانده. از روي زمين برش داشته ام. انتهاي مچاله پوستي ها را به انگشت صاف كرده ام. جدي نبوده. انتظار بيشتري داشته ام؟ دست مي كشم روي زمين. آسفالت تكه پاره اين پاايين كاملا سفت است. بدون هيچ شكي. جابه جا سنگريزه ها نويد جراحاتي جدي ترند. مي دانم آنقدر جلو نرفته كه به يك فوت ناچيز وصل باشد. بهانه خوبي ست كه تفي كه پايين مي اندازم تپ مي افتد روي زمين. بدون حتي چند ثانيه تعليق. باور نمي كنم كه پانزده متر اينقدر راحت و سريع طي شود. فكر كرده ام كه اين خيلي بي معني ست. نمي دانم. انتظار داشته ام آن وسط اتفاقات زيادي بيفتد. بند كيف اما مثل هميشه راحت روي كاپشن ليز مي خورد. همانطور كه تصور كرده ام.. درست همانطور كيفم را بغل كرده ام و به لبه طبقه پنجم تكيه داده ام. دستگيره واحد آن طرفي صدا مي كند. منقبض مي چسبم به ديواره. كسي با خنده اي سرخوش خارج شده است و از پله ها پاييين مي رود . نمي فهمم كه در اين تاريكي چشمش به من افتاده بوده و در نگاه بشاشش سوالي كم رنگ پيدا شده بوده يا نه.. به هرحال هوا خوب است و همه چيز بسيار آسان به نظر مي رسد. فقط يادم رفته روي ديوار اتاق بنويسم" زيادي پرزحمت بودم. منو ببخشيد. دوستون دارم" و بمانم كه آيا آخرسر " برام دعا كنيد" را هم اضافه بكنم يا نه. حالا فقط دارم لبخند سرد و آسوده اي ميزنم به درختي كه تا اين بالا و حتي بالا تر از آن هم آمده. به برگ هايش كه از اينجا با خيال راحت سقوط مي كنند. حالا تقريبا برگي نمنده. مانده تنها وسوسه اي ست به همراهي آرام برگ ها

0 Comments:

Post a Comment

<< Home