the state of emergency

Thursday, April 13, 2006

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو برويد يا نرويد هر چه در هر جا كه خواهد يا نمي خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟ء
داستان از ميوه هاي سر به گردون ساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد در ان
پادشاه فصل ها پاييز.ء

1 Comments:

  • At 11:46 PM, Anonymous Anonymous said…

    به مزاجت می خوره که شعری رو بزنی که به مزاج کسی که این شعرها به مزاجش آشنا نیست، آسیب مزاجی برسونه ؟

     

Post a Comment

<< Home