the state of emergency

Saturday, June 03, 2006

شايد در ادامه داستان

نشسته بود و يادش به كسي افتاده كه ديروز در پياده روي بهارستان پايش را لگد كرده ود و بعد برگشته بود نگاهي انداخته به جاي كفشش روي سياهي كفش او و راهش را گرفته بود سرپيچان و بي هوا به ادامه. همين و حالا دوست داشت از خودش معذرت بخواهد. روز داشت به آخر مي رسيد. اين وقت كناره هاي كوچه را غبار مي گرفت.. از عجله عابرين.. از خرد شدن فله اي برگ ها. پا كه برمي داشت از روي برگ كسي؛ برنمي گشت به نظاره. اجساد را همان كناره كوچه به جاروي رفتگر مي پذيرفت. كسي از مرده عذرخواهي نمي كرد. هنوز عادت به چنين اطواري در مردم نيفتاده بود. كنار دستش را نگاه مي كند كه آفتاب سوخته است تا مچ و بعد جاي ساعت؛ سفيد مانده و ادامه روي ساعد به آرامي رفته به رنگ روشن پوست پنهان از آفتاب. ماشين تكان مي خورد. زن كنار دستش ببخشيد مي گويد. تا نخورد به مرد آن طرفي هوار شده سر او. لبخند مي زند و سر بر مي گرداند به تماشاي خيابان كه در ابتداي شب هنوز پشت هرم گرما به نرمي مي لرزد.. و به نور.. خطوط درهم و شش گوشه هاي متحرك؛ از پشت برچسب بالاي شيشه راننده. به بوي زن سنگين و گوشتالوي روي سرش مي آيد كه مي داند مال كي و كجاي روزگارش بوده. ياد تمام جزئيات را خوب با خود دارد. ديرپا. مثل تيرگي پوست دستش؛ كه سال هاست..
ادامه نمي دهد. دستش نمي رود به ادامه متن طولاني خيابان. خياباني پر از آدم هاي غمبار و خاطرات جانسوز.. و گنجشك هايي كه حواشي طويل آن را از هياهويي بي قاعده خط خطي كرده اند

2 Comments:

  • At 5:03 PM, Anonymous Anonymous said…

    kei mishe amsale to made sagaye hashari nasleshun khoshk she ? ? ? ashghal hata be adabiyatam vase erza kardanet rahm nemikoni ?

     
  • At 12:21 PM, Blogger 4040e said…

    ادبیات بی "فروغ" می شه اگه ماده سگای حشری دست از سر دنیا بردارن

     

Post a Comment

<< Home