the state of emergency

Tuesday, July 31, 2007

a life..a death

من در یک کیسه‌ی پلاستیکی زندگی می‌کنم. روزی کت مخمل کبریتی تو در آن بود و حالا عطر تو در آن است. بوی تی‌شرت خاکستری نرمی که می‌چسبید به سینه‌ات. بوی چشم‌های قهوه‌ای مهربانی که نگاهم می‌کردند. توی کیسه پلاستیکی چیز دیگری هم هست. چیزی که مرا زندگی می‌کند.. سپیده‌دم یک روز تعطیل. صدای تابناک امواج. تکرار سرخوشانه‌ی اسمم با لهجه‌ای که تو داری. من کیسه ی پلاستیکی را مدت‌ها قبل دور انداختم. انداختم توی سطل آشغال که بوی ترشی می‌داد و از زیرش آب قرمزرنگی چکه می‌کرد. این کار را بعد از آن می‌کردم که کیسه دور گرنم با چسب پهن سفت شده‌باشد و این هم بعد از آن بود که سرم را برای آخرین بار در آن فرو کرده بودم. بعد عطرت کم کم بوی پلاستیک گرفت و همه چیز به هم ریخت..ء
به هر حال همانطور که قرار بود من در یک کیسه پلاستیکی مردم. ولی نمی‌دانم که این اتفاق کی به وقوع پیوست.ء
حالا که من مرده‌ام٬ چه کسی همچنان دارد سرزنشم می‌کند.. که چرا کیسه‌ی کت تو را دور انداختم؟ء

0 Comments:

Post a Comment

<< Home