the state of emergency

Sunday, November 07, 2004

امروز درخت

همه اش ترس است و ترس .. من احمق گول حرف های خودم را خورده ام. بوی صابون .. آبنبات یا باران.. هیچ کدام بوی التهاب آور رسوایی مرا رفع نمی کنند. و این بغض عمیقی که حاصلش چیزی ورای گریستن خواهد بود، در انتظار آمدن مامان... طعم تند نعناع، گلویم را می سوزاند. باران گرفته.. اشک اما کودکی ست لجوج و ناتوان ، که در زایش خود سخت فرو مانده. زور می زنم.. به هق هقی خشک.. شاید که بار دلم سبک تر شود.. که نمی شود. دست هایم را روی صورتم پهن می کنم. انگشتانی که مداد را نگه داشته اند، از بقیه سرد ترند... پنجره را باز می کنم.. سرما شاید حرف تازه ای بزند.
دلا از درد تنهایی به جونم
ز آه و ناله خود در فغونم

بادی به وسوسه در گوش برگ ها پیچیده.. درختان دروغ باران را می گویند. من گول حرف های کسی را خورده ام .. و گر نه، ریزش برگ ، چیز تازه ای نبوده است.. تا باران که اوووه، راه خیلی زیاد است.
به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

وحشتناک است که در سرما، تمام پوست بدنت را احساس کنی که گرگر می کند و سوزن سوزن می شود.. این چیزها دست خود آدم نیست.. ای کاش خوابم می برد.

2 Comments:

  • At 5:27 PM, Anonymous Anonymous said…

    عجیب است. فکر میکردم خدایی هست، هنوز هم باور دارم که هست، ولی کجاست؟ نمیدانم. اگر نباشد همین امشب خود کشی میکنم. هر چقدر بیشتر دوست داری، از تو بیشتر میگریزد، هرچند میدانی که دوستت دارد. نمیدانم. شاید من به این دنیا متعلق نیستم. هر چه بیشتر تحمل میکنی بیشتر درد میکشی. هر چه بیشتر از خودت گذشت نشان میدهی، چون دوستش داری، بیشتر فکر میکند که نقش بازی میکنی. هیچکس نیست که به حرفهایت گوش بدهد. تازه شروع میکنی انسان ها را بشناسی. همه دنبال حیله اند و تو تازه میفهمی. نمیتوانی از دست کسی عصبانی باشی چون درک میکنی، بیشتر از انچه باید. هیچ کسی درکت نمیکند. تمام اسیب واقعی را تو دیدهای. شش ماه است که یکشب با چشمان خشک نخوابیدهای، هنوز هم دوستش داری، و سعی میکنی که همه چیز را درست کنی. یک گفتگوی معمولی کافیست. ولی نه. باید تراژدی رخ دهد، باید، هر چفدر هم که سعی کنی فرار کنی. همه چیز را از دست داده ای، او را از دست دادهای و تمام چیزهای دیگر را برای او. دوستانت به تو خیانت میکنند. هنوز هم میدانی که دوستت دارد، وگرنه چرا مخفیانه تورا از بالای بله های دانشکده نگاه کند؟ ولی به اعتماد ندارد. چه کار میتوانی بکنی؟ هیچ! چون به تو اعتماد ندارد. چون فکر میکند دوستش نداری! درحالی که در روی زمین فقط اورا دوست داری و حاضری برایش همه را فدا کنی. ولی نه! تراژدی باید روی دهد، هر چقدر هم که سعی کنی. تازه میفهمی چرا داستان های شکسبیر واقعی است. تازه Pride and Prejudiceرا درک میکنی. کافی است نگاه کند تا ببیند برایش چه از دست دادهای و هیچ! بدست نیاوردهای، ولی هرگز این کار را نمیمند، چون فکر میکند دوستش نداری. چون فراموش کرده تو هم انسانی و دل داری. چون شخصیت تورا فراموش کرده. چیزی جز خوبی دربارهی او نمیتوانی بگویی. دلت بر از درد است، او تورا فراموش کرده، شخسیت تورا، ولی تو نمیتوانی فراموشش کنی چون دوستش داری. چرا زنده میمانی؟ فقط چون به خدایی باور داری، چون فقط! او به حرف های تو گوش میکند و انچه در دل داری را میداند، و حرفت را باور میکند. وگرنه همین امشب خودم را میکشتم. اگر باور نذاشته باشم، تنهای تنها هستم، و تنهایی سخت است.

     
  • At 2:13 PM, Anonymous Anonymous said…

    گندش بزنند . وقتی که احتیاج داری به نوشتن پرشین بلاگ بازی در میآودر . داشتم از زور حرف خفه میشدم . انگار که کسی خفت گلویم را گرفته باشد و خدا میدانست که نوشتن تنها راه راحت شدن بود . گفتم حالا که وبلاگ خودم تعطیل است کجا بنویسم ... تا اینکه اینجا یادم آمد . خیر سرم مثل آدم بیخانمانی شده ام که بخواهد برای 2 ساعت خواب به خانه یک دوست پناه ببرد . راهم میدهی؟ توی خانه ات ؟ وبلاگت ؟. همینقدر که یک کم آرام بگیرم. بعدش خودم حتما میروم . د
    دلت برایم نمیسوزد ؟به این فکر کن چه بلایی دارد سر من میاید ... یادت هست گفتم میروم فکرم را میفروشم به کسی که بتواند مرا برای یک دقیقه با محبت بغل کند؟ ... حالا که دارم این هذیانها را برای تو مینوسیم دختری هستم که تصمیم گرفته روحش را بفروشد .. با طرف معامله قرار چند روز دیگر را گذاشته ام ... میدانم که به گند کشیده میشوم و ککم هم نمیگزد . تو بعد از من به خودت افتخار کن که من قبل از سقوط آزادم آمدم اینجا
    پای آخرین نوشته تو وصیت نامه نوشتم.!
    5649

     

Post a Comment

<< Home