the state of emergency

Thursday, April 14, 2005

چهارشنبه ديروز

سرت پايين است..چشمهايت را با دست پوشانده اي..در تلاش براي يادآوري يك شعر..انگشت مي لغزانم ميان موهايت..روشن تر بودند..دفعه قبل..يادت نميآيد..كف روي دلسترت را مي خوري..مي گويي مناسك دارد دلستر خوردن..كه يخ در ليوان نيندازند و ليوان را از توي يخ درآورند و ..ليمو را همينطور چپه مياندازي داخل ليوان..نمك مي ريزي..به من قبل از همه اينها تعارف مي كني..مي خورم..يادت كه ميآيد مي خواني..و حالا اين منم كه به خاطر نمي آورم..و نمي فهمم اين سرانگشت كه فشرده مي شود وسط پيشانيم..مي خواهد كه من سرم را بالا بياورم..سرم را بي هيچ خاطره اي..سرم را و چشمانم را..و لبخندم را..كه از روبه رو دوست داري و از باقي جهات نه به آن خوبي

2 Comments:

  • At 3:40 PM, Anonymous Anonymous said…

    متشکرم. داشتم دیوونه می شدم که دیگه نخواهی بخونم.

     
  • At 1:12 AM, Anonymous Anonymous said…

    ميخواستم بنويسم قشنگ است و اين را تازه كشف كرده ام كه فهميدم فقط به اين خاطر قبلا نگفته ام كه خطاب به من نبوده ... بك روز كه خوشحال بودي زنگ برن من را دعوت كن برويم شيريني فرانسه خاطره مرور كنيم و بعد به هم هديه تولد بدهيم ... كتاب و اين جور چيزها ... مثلا قهوه ...ه
    5649

     

Post a Comment

<< Home