the state of emergency

Friday, August 04, 2006

11

حالا كه رسيده بود فكر مي كرد كه اين همه راه را بي خود آمده بوده. نه اينكه از وضعي كه داشت ناراضي باشد؛ نه.. فقط از اينكه مسافتي به آن دوري را پيموده بدون آنكه دست از پا خطا كرده باشد از خودش خجالت مي كشيد. روزي هم كه نشسته بود روبه روي من از همين خجالت زدگي گفته بود كه گه گاه بدجور مزاحمش مي شده. آرام تر كه گرفته بود صداي كتري هم در آمده بود.. چاي را دم مي كنم و مي آيم سراغ تو كه پشت ميز مثل مجسمه؛ بي حركت و خاموشي. به صداي من هم تكان نمي خوري . همانطور سرت را گذاشته روي مشتت؛ فشرده و مغروق. بيرون زده بودم از اتاق. سر جايش نبوده. همان لحظه وارد شده است. با سيني چاي. لبخند زده ام. نشسته ايم و چاي خورده ايم. حواسش حسابي جمع پاهاي من است. چيزي گفته است كه نگاهمان با هم تلاقي كرده و ناگهان خنده مهيبي ميان خانه رها شده است. خفقان گرفته ام. فايده نكرده است. ديوارها دارند فرو مي ريزند و با دست نمي شود جلويشان را گرفت.اوكنار پاهاي لخت من. ديواري ميان ما نيست..... ايستاده ام كنار تو. مدادت را مي چرخاني ميان دو انگشت و نگاهت ثابت مانده روي آن. ايستاده ام كنارت. حرف نمي زنم. چيزي نمي نويسي. مداد را مي چرخاني ميان اعصاب معذب من. توان جنبيدن را از من گرفته اي. نفس نمي كشم. روي ويرانه ديوارها ايستاده ام. . روي لاشه سنگ هاي نما؛ آجرهاي تنه.. روي نشانه هاي مسجل يك اشتباه.