the state of emergency

Wednesday, September 28, 2005

خيالات

بيچاره من.. بيچاره مادرت.. بيچاره همه زنهايي كه تو را زاييده اند.. از نبود تو هيچ كس در امان نيست.. آب بستي به زندگي من.. مثل شيرفروش مثنوي(؟) كه آب مي بست به شيري كه مي فروخت به مردم.. اين اشك ها هم روزي تو را غرق خواهند كرد.. روزي كه تنها بلندي من ام.. و كشتي نوح هم سوراخ شده است. ء

ييلاقات

براي چند روزوسط يخه ات چالم كن
آب و هوايي عوض كنم

Friday, September 23, 2005

روزها


فرشتگان كوچك عذاب‘ در يك روز ضرب العجل به دنيا مي آيند.. پس در روزهاي تعيين شده دست به خودكشي هاي ناموفق همشكل مي زنند..آنچه بايد انجام مي دهند: كسي را عزيز داشته‘ فراموش مي كنند.. آنگاه به آسمان رفته‘ به اذن خود‘ باز بر زمين نازل مي شوند.... در روزهاي ناهمنام. ء

كف شهريور

براي تمام روزهايي كه به دنيا ميآيي.. مدام.. ء
پهلو به پهلو مي شود.. تخت تكان مي خورد.. من بيدار مي شوم.. تو به دنيا مي آيي.. حرف نمي زنيم.. نديده امت.. باز به خواب مي روم.. تا صبح بايد مرده باشي.. براي هزارمين بار مي گويم " صبح به خير" .. موهايش را از روي بالش جمع مي كنم.. " خوب خوابيدي؟".. دستش سنگين مي افتد روي شانه ام.. كشيده مي شوم.. بايد حتما مرده باشي.. سقوط مي كنم.. كوبيده مي شوم به كفي مرطوب.. خيلي بهتر است كه مرده باشي.. به زحمت پس مي كشم " حالا نه".... چون صبحانه آماده است..چون سروصداي كتري درآمده.. چون كره دارد آب مي شود و قرچ قرچ خشك شدن نان ها خانه را برداشته.. چون من عزادارم و بايد به گور برايت ناهار بياورم..خوب نيست بوي رطوبت خواب زده كسي زير خاك بپيچد.. كه ريشه ها ته نشين مي شوند.. زمين به خود مي رود... و تو هرگز نمي فهمي‘ كفش هاي هميشگي ت براي اين اتاق كمي بزرگ اند..جاي مرا تنگ مي كنند..چين لباسم چروك مي خورد.. از زير اتو در آمده ام..مي تواني ورقم بزني.. كه انگار تكراري شده ام.. به خصوص با اين قابلمه قراضه و اين ظرف كوچك ماست.. انگار هر روز برايت ناهار آورده باشم
و براي روز مردنت.. كه نمي رسد. ء

Wednesday, September 21, 2005

با هميم روز‘ ديدني تر است

حرفم نمي آيد مرد.. شب به خير.. فردا صبح يادم بينداز چيزي بگويم.. حالا يادم نيست..ء

عهد جديد

طرح بسته يك روز را براي من بزن.. احتياج به اتفاقات هميشگي دارم.. مشتاق تكرار.... بسته كوچكترين جزء حرف هات‘ آن مكث هاي بي خاصيتم..ء

عهد عتيق

مضحك منظره كوچك من و اين صندلي خلاصه.. منتظرت مي مانم چون هنوز خيلي خوابم نمي آيد..اين حرف ها مرا عصباني تر مي كند.. يك كوه سنگ پاره به من بده تا خونخوره حرصم را به چشم ببيني.. برو تكليف خودت را..دلت را..و

Sunday, September 04, 2005

از اين

نازار دلي را كه تو جانش باشي
معشوقه پيدا و نهانش باشي
زان مي ترسم كه از دل آزردن تو
دل خون شود و تو در ميانش باشي