the state of emergency

Thursday, March 09, 2006

يك روز عجيب

به نفع خودت نبود كه ميان جمعيت بي آرام رهايش كني.. با اين پسركي كه آويزان پايت مي بري و دست هايت را پي بوسه مي جويد كه پنجاه تومنش را دويست كني.. حالا دارد مي رود يك طرف ديگر و سعي مي كند روي خطوط كفپوش ها پا نگذارد.. نه.. نبايد رهاش مي كردي.. بوي روغن سوخته و سوسيس هاي نامرغوب مزاجش را منقلب مي كند.. جاي تو هم كنار اين فال فروش كور حسابي برايش خالي شده.. به جاي خالي ات فالي مي خرد و بدون خواندن توي جيب سطل آشغال كيفش فرو مي كند.. كنار پوست سفيد مرد كور مي ايستد.. پشت به ديوار.. و( حدس مي زنم) چشمان بازش را تصور كند.. راه افتاده و با خودش وزوز مي كند.. يكي دو باري هم به اندازه دو سه قطره اشك گريه مي كند.. به نظر مي رسد خسته شده باشد.. پاهاش انگار به زمين مانوس نباشند يك دو مي زنند.. تا جايي كه سوار تاكسي مي شود بيشتر با او نمي روم.. در تمام راه يك كلمه هم با من حرف نزده بود.ء