the state of emergency

Tuesday, May 30, 2006

باران تابستان

گرمايي ست كه آهسته آهسته تن مرا نمناك مي كند. حرارتي ملايم صورتم را مي پوشاند.. و گلويم را. باران است. باران هوسناك تابستان. روي درختچه هاي ظريف.. سايه گستر.. كم ارتفاع

نشئگي

كف زمين سفت است و عميق. آب گل آلود است. پاهايم را نمي بينم. دست هايم تو را نشان مي دهند. تو را نمي بينم. صداي آب محوت كرده است. وقتي كنار من راه مي رفتي هم من تنها بودم كه روي گل سراشيبي ليز مي خوردم. دست هايت مرا پيدا نمي كنند. كنار تو من دودي پيچيده ام. به راحتي مي شد صداي باد را حذف كرد.. كه مي گذاري مرا با خود ببرد.... بعد تكيه ات را بدهي به عطر صندلي و غصه مرا بخوري.

r u pullin' my leg?

روزي كه سوخت ها تمام نشوند
آفرين به من است
كه تمام شب تو را با خود داشته ام
بي صدا و مهربان
روزي كه درخت ها را قطع نكنيم
و تمام شب تو با من باشي
تمام يك شب كامل
كه تمام روز كاملش
هوا مثل هواي كوهستان شيشه اي ست
چون من در تو شعري زيست محيطي يافته ام

Thursday, May 11, 2006

مقدمه( داستان)

عاشقانه اي در ماشين براي چند نفر

كلك خيابان گردي موثر نيفتاده. مرا به جاهاي خلوت نمي برد. حواسش نيست. به كجايش زل زده ام. خيالش كه خيابان هرروز همينطور شلوغ است و كوچه ها روشن. ساكت است و پوست روشن اش در دم هوا گلبهي مي زند. پي نگاهش نيستم.. پي ام نباشد. برادرش تازه مرده و عكسش چسبيده روي شيشه جلوي من. سايه برادرش را مي ماند.. وقتي با من ساكت است. بهتر كه مي ميرد. انگشت كوچكم مي كشد به دستش. نگه مي دارم. با فاصله. كشيدن اينجا يعني جذب شدن نه ماليدن. ساق پام پيداست و انداخته ام روي هم كه نگاهش كند. كار ما از اتفاقات رمانتيك گذشته . هردو به كهولت سكس رسيده ايم. حرف هايمان هم چيزي جز اين نيست. شعر زرد است. آسمان ثابت و ما در كنار هم فرو رفته ايم. توي تودوزي ماشين. كه چرمي ست و بوي خانه شما را مي دهد. من اينجا غريبه ام. دلم مادرم را مي خواهد .. و لب هاي تو را. لب هاي تو بوي مادرت را مي دهند.. كه سرتاپاي مرا برانداز مي كند. و پدرت كه مي ميرد بوي هيچ كجاي او را نگرفته. مانده ام به تو.. كه چه كرده اي. جاي من همين جا كنار دست راننده است. هركسي را هم كه سوار مي كني صاف مي نشيند روي پاهاي من كه بيشتر فرو بروم .. توي خانه شما.. بيشتر.. توي اتاقت.. تخت ات.. بيشتر ملافه هايت و توي بالش ات. سرت را روي شكم من مي گذاري و فكر مي كني كه چرا هر شب خواب قورباغه مي بيني. نبايد كسي را روي پاهاي من مي نشاندي. خسته شده ام. همه شان روي پاهايم كارهاي بدي مي كنند. همه شان جاكش اند. و تو فقط سرت را مي گذاري روي شكم من. همين و تا خود صبح تخت مي خوابي و هيچ نمي فهمي كه پاهايت فرو رفته اند توي شش هايم و مژه هايت دارند اعصابم را قلقلك مي دهند و دست هايم هرچه مي كنند به سروته جاهاي خوب تنت نمي رسند. بيرونم بكش. دارم بوي چرم مانده ميگيرم

شعر

هوا كرده ام
پوستت را
با لب هايي كه هرگز نمي وزند
بر رويش

Tuesday, May 09, 2006

بازي

شب است و ساعت؛ شبانه مي چرخد. خواب؛ رفت و آمدي بي موقع داشته . بي صدا. با پاهاي برهنه. اتاق درهم است. پايش به ميز گرفته. گلدان قيقاج رفته. ميز خيسيده. خواب ترسيده. خودش را جمع و جور كرده و با احتياط هيكلش را زير پتو جا داده.. حسود عروسك سفت توي بغلم. دستش را مي لغزاند پشت گردنم. مي فهمم داغم. حشره كوچكي لاي مژه ها تخم چشمم را مي جويد. مي تارانمش. پتو و عروسك پيچيده درهمم را به خود مي چسبانم. خواب چنبره دل انگيزي روي سرتاسرم زده است. پولدار مي شوم. سايه اش اگر همينطور تا پيداشدنت بر سرم باشد. پيدا كه مي شوي دستهايت را مي ليسم. صبح است. كرخت و سنگين تن مي كشم. بيرون مي خزم به سوي ديگر تخت. بي ميل مي رود. دستهايت را مي ليسم. را مي ليسم. لاي انگشتانت تخم مي كنم. تخم چشم. تخم سگ. تخم جن. لاي انگشتانت را مي ليسم. كناره تنت را با گچ خط مي كشم. روي تن خودم. روي من.. مرده اي. جاي خواب. تنت را مي ليسم.