the state of emergency

Wednesday, September 29, 2004

مرغی ترسیده بالی بر شانه ام!!..آنگاه که سر به مهری محتاط می سایم بر سرت..هراس پر کشیدنت..به دو تنها نوازش کوتاه مجالم بیش نمی دهد.
من به چشم می گریزم..تو به تمامی....

از میان


. روی چمن ها; سرخوشی های شادمانه. من در زمانی دیگرم; و اینها همه داستان, روایت شده بر ذهن تشنه ام
روی چمن ها, دورهم, میخندیم; از من فقط همین مانده. نگاهم ولی در آن دورها; چیزی آن جاست; حسش می کنم. با نگاه خیره سرم تبانی کرده اند. دارند تو را بیرون می کشند. چمن ها را می گیرند, بی اراده, دست هایم; خیلی دوست دارند به زمین وصل باشند. دوست دارند تو را هم وصل کنند
من دارم تاب می خورم; بین سرخوشی ها و آن هیئت تیره ی دوردست. چه خوش می گذرد. دست من را بگیرید. همین جا روی چمن ها, سرم گیج می رود; همین جا روی چمن ها, تو بالا می آوری
چشم هایم را می بندم. انحراف پنهان; حالا می فهمی چرا آن هیئت رقصان دوردست برایشان جالب است. معده ات خالی شده; باید که خودت را بیاویزی, به او, به او, به او در آن دور ها.... یا شاید همین دور و بر. من هم چمن ها را می گیرم تا وصل بشوم به خنده های آن ها. من هم بخندم; فقط دندان هایم را کمی فشار بدهم. از میانشان دنیا کمی هوس انگیز است

Tuesday, September 28, 2004

دل مردگی های تابستان

دل مردگی های تابستان; تمام آن چه از تابستان های بسیارم مانده, حسرت در گره های همیشه ماندنی. چنین پست; بیزارم از خود, در آخرین تابستان دل مردگی; نه آخرین که انتهایی ندارد , گردش تکراری زندگی بیهوده ام

Friday, September 03, 2004

خیال

تو خیال می کنی من... خیال هم می کنی تو... مرا چگونه خیال می کردی.. آن زمان که دوستم می داشتی...لباس خیالم کدام بود..بگو تا بپوشم در بیداریت.. تا دیگر نروی جای دیگر ...پی رویاهایت.

ادامه داشت

اینطور نوشتن که برای خودم بماند، فقط مال وقتهای از دست دادن است. وقت داشتن نوشته هایش مال کسی ست که هست. همه.. بلااستثنا. حتی یک خط را هم نگه نمی دارم. تا جایی که بگویند، ببین از کی است که هیچ ننوشته ای؟ آفرینشت، خلاقیتت، ذوقت کور شده. اینطور اصلا چه بهتر. مال همه که نیست..مال توست که بخوانی و به خاطر بسپاری.. و هر وقت خواستی مرا با جملات خودم غافلگیر کنی.. با عین جملات خودم. اینطور می توانستی مچم را بگیری.. مچ بی حواسیم را. اینطور راحت تر به من می خندیدی.. می خندیدی که کابوس من شود.. زهرترس خنده هایت.
و من به کابوس فرو شوم.. تا گسست رشته سست کلماتم.. تا کشش بیشتر هجای دوم اسمم.. که آرام می گویی.. چنان که کودکی به بهانه، مادر را،از دل ضعفه ای بی وقت.
وقتی با همیم همه اش اشک است و خودداری. پر نگاه توست که به دروغ می گویم خالی ست و سکوت من که به دروغ می گویم هیچ.. تکرارهای یک رابطه بیمار.. تو هم که مرضی روانی داری. مشکلی کاملا جدی. چون مایه دردسری می شوی بیمار روانی و من چون پول می دهم کاملا سالمم و مشکلم تنها با فکر کردن حل می شود..نه نه.. با فکر نکردن.. نه.. کردن.. اصلا نمی دانم. کردن یا نکردن.. مساله از اول همین بوده.. از اول دنیا.. که شانه راست من کمی افتاده تر است از سایش سنگین لب هایت.. یعنی فکر کردم باید باشد.. لخت که می شوم جلوی آینه می بینم که نیست.. طراز است. روی شانه چپم اما چیزی بال بال می زد از سبکی..حالا انگار ساکت شده.. یا نه.. من فکر می کنم که ساکت شده.. کاری نمی شود کرد.. پا نیست و پله که اگر پای راست یکی اضافه بالا رفت، این پا آن پا، قدم را جا به جا کنی .. تا پای چپ هم برود.. پا نیست.. پله نیست.. شانه است.. لب است.. تویی و آن کسی که نمی فهمد روانی منم که رفته ام پیش روانشناس تا به من واضح، بگوید سالم.. بگوید خوشبختانه.. بگوید همینطور....