the state of emergency

Thursday, December 29, 2005

خانمي در صف اتوبوس بند كيف مرا مي كشد

دستم را رها كنيد( كن). راحت سقوط كنم. برويد( برو) پسر. برويد( برو). بعدا با هم حرف مي زنيم. حالا دارند سرتان ( سرت) را مي برند. سرتان (سرت) را با شالگردن زبر دور شانه تان(شانه ات) كه بوي كرم هم مي دهد. بوي نرم پوست كم سن تان (كم سن ات). بوي دستهاي از جنس مادرتان(مادرت) دلهره آور. با ناخن هاي بلند و كرد. استاد مواخذه هاي موشكافانه. حالا هم اين هواي پاكيزه دارد به تمام زندگي من دهن كجي مي كند. با چشماني تخس. شبيه صبح رستگاري. كشيده اي روشن به كودكي خواب زده. منتهي به ظهري بيمار بعدازظهري بي قرار و شبي گريان. دقيقه اي صد و سي ضربه در تمام طول ماجرا. بچه را اينطور از خواب بيدار نمي كنند. وسط ضمائر مفرد و جمع تا شب بي تابي مي كند. آغوش آب كفاف روزنه هاي ملتهب پوستش را نمي دهد. تماس ملايم آن چشمانش را قرمزتر مي كند. آب تميز. آب داغ. آب سرد

براي انگشت اشاره مهربان شما

من با كلمات هميشگي آدم هميشگي ام. باور نكنيد شايد . فقط به خاطر شما زنده مي مانم. يك اتفاق ناگوار ممكن است همه چيز را برايتان خراب كند. خصوصا براي شما كه فكر هم زياد مي كنيد. اينجا براي زندگي تان كاملا مناسب است. طبقه پنجم همان شك محض است كه به ارتفاع در آمده باشد

من دارم كم كم مغزم را به طور كامل از دست مي دهم(يعني به زوال عقل دچار مي شوم كه احتمال آن در كساني كه عموما دست هايي لرزان دارند تا دوبرابر بيشتر است) و از اينكه اتاق شما آبي نيست بسيار خوشوقتم يا خوشبختم نمي دانم فقط كاش روتختي تان هم كمس نارنجي تر بود يا حداقل زردتر
كلاه كلاه كلاه كلاهت نرم است دستهايت نرم است لبهايت نه موهايت نه هر كاري بخواهي هرجايي هرطور فقط بايد خودت گفته باشي چه طور

Wednesday, December 14, 2005

bloody sunday

نترس. فراموش نكن. اين داستان تازه رسيده به جاهاي خوبش. من خسته ام. زيادي آزار داده ام. مريض ام. مرض نزديكي. بغلم كن. از من نميگيري. شلوارم را در نمي آورم. بغلم كن. و آرام بگير. لب هايت را از من نگير. دست هايت را از موهايم.. ودست هايم. وقتي مي بوسمت بيخود نخند. دندان هايت كار را خراب تر مي كنند. درشت و رديف. ياور بوسه اي بي نقص! با صدايي كاملا كلاسيك. نبايد عذاب بكشي. اتفاقي نيفتاده. هنوز بايد سال ها با هم راه برويم. آنقدر كه تك تك خيابان هاي اين شهر تو را ياد خودمان دو تا بيندازد. حالا وقت رها كردن من نيست. تا آخر ترم خيلي مانده

خوب برو

مي خوام برم بايد برم بايد برم دلم مي خواد برم خودم خودم خود خودم بايد برم
خداحافظ عزيزم
خداحافظ عشق من
من پيش توام
تا ابد اينجا پيش توام
اما بايد برم

شعر بود

روز را بخوان خاك كن زمين تاريك روشن است خاك لب پر مي زند مردگان شرمگين نااميدانه كفن هاي پوسيده را مي جويند براي پوشاندن اندامي ناموجود و مهيب تازه وارد زنده به گور با تفرعن خود را در خانه جديد مي گسترد ما در تاريكي طبقه پنجم روبه روي هم نشسته ايم

شعر نيست

من پيش نمي روم من فرو مي روم خداحافظ مخلوقات پيش رونده گياهان سركش به آسمان لوبياهاي سحرآميز من مايل به قعر زمينم به احشاء زبر خاك و حساسيت سرد سنگ و سفره هاي مسموم آب من در گريز به تخم مذاب زمينم

ميني بوس

آسماني خالي اتفاقي ناخوش
خنده اي مصنوعي بر لب آدمكش
مرده اي بي حركت خواب با چشم باز
در نگاهش وحشت توي مشتش چكش



غم و رنج مرا كاهش بياور
براي خواب افزايش بياور
خيالم را نكن راحت به يك بار
كمي مرگ خودت را كش بياور