the state of emergency

Thursday, June 22, 2006

ماده خام يك داستان ناتمام

ساكت ام. ساكن ام. حرف ها صورتم را خط خطي كرده اند. صورتم را نمي خواني. صورتم را بخوان. سرم را پيدا كن. حروف دارند روي پلك هام رژه مي روند. بيا اينجا سرهنگ. بيا سان ببين. چشم هام مي خارند. بيا سرهنگ. چشم هايم را بخاران. موهايم را خاموش كن. حروف را از لابه لايشان بجور. حروف پوست سرم را به آتش كشيده اند.دست هايم را پنهان كن توي بغلت. داستان مي خواهد انگشتانم را بجود. داستان مي خواهد خون مرا بريزد.. پس بگيرد حروف كاذبش را. ماشين بزرگت را راه بينداز سرهنگ. مرا شناور كن. زير خاك ببر. شبانه به خواب بسپار. شروع كن سرهنگ. داستان درست پشت سر ماست. داستان دارد به ما مي رسد. ...ء
ساكتي.. - چي بگم؟ هم را نگاه مي كنند. براي لحظاتي كوتاه. سربرمي گردانند. دختر چشم مي اندازد به دره نيلگون و تاريك كنار جاده. – چقدر مونده؟ - صد؛ صد و ده تا.. دارم فكر مي كنم اگه يكي شون بيدار باشه؛ اگه ما رو ببين.._ - ما رو نمي بينن. دختر اين را كه گفته چشم هاش خيره مانده به آينه بغل. توي آينه فقط مه است. جاده خالي ست. مه را نمي بيند انگار. آنچه كه مي بيند بايد چيز واضحي باشد كه اينطور چشم هاش را دريده و خيره نگه داشته به آينه بغل. - دفعه اولي كه اومديم.. - هيچي نگو.. براي گفتن اين جمله دردناك هم چشم نگردانده. – هر جاي ديگه اي ام كه مي رفتيم همين... – توروخدا هيچي نگو. دختر چشم هايش را مي بندد. كف دست هايش را روي پلك هاش مي فشارد. – دستاش يخ ان. چشماش داغ. به من مي گه ساكت شم. نمي ذاره ببوسمش. دارم مي برمش جهنم. دارم با خودم دفنش مي كنم. اون زنده س. من دوس ندارم. خوابم مياد. منو بخوابون. يه چيزي بخون. با من مياد. نمي ترسه. نمي خوابه. چشمش به منه. باهام مهربونه. فقط مي خواد خفه شم. مي خواد خفه شم. ... دختر اعتراض نمي كند به زمزمه يكنواختي كه همچنان ادامه دارد. تسليم مي شود به وزوز خفيف حشره كنار دستش. دست هاش را كه بر مي دارد از روي چشمها سرد تر شده اند. – مي خواد خفه شم. ...ء
اكت ام. ساكن ام. داستان رسيده به ما. من و تو هر دو مرده ايم سرهنگ. نشسته روي سقف و با ما مي آيد. من و تو حالا مثل هم ايم سرهنگ. به من احترام بگذار. آن فرمان لعنتي را رها كن و دست هاي مرا سفت بچسب. دست هام را محكم بگير توي بغلت. انگشتانم را داستان از ته جويده است. دارد با ناخن هاي تو دندان هاش را خلال مي كند.

Saturday, June 03, 2006

عاشقانه اي سنگين
عاشقانه اي شديد و پاياني پر التهاب
به آغوشي سخت
و انگشتاني بي صبر
به كودكي تو محتاجم
لب هايي كه ماهي وار نك مي زنند
به دكمه هاي پيراهن
به چشم هايت كه هيچ چيز را نمي شناسند

شايد در ادامه داستان

نشسته بود و يادش به كسي افتاده كه ديروز در پياده روي بهارستان پايش را لگد كرده ود و بعد برگشته بود نگاهي انداخته به جاي كفشش روي سياهي كفش او و راهش را گرفته بود سرپيچان و بي هوا به ادامه. همين و حالا دوست داشت از خودش معذرت بخواهد. روز داشت به آخر مي رسيد. اين وقت كناره هاي كوچه را غبار مي گرفت.. از عجله عابرين.. از خرد شدن فله اي برگ ها. پا كه برمي داشت از روي برگ كسي؛ برنمي گشت به نظاره. اجساد را همان كناره كوچه به جاروي رفتگر مي پذيرفت. كسي از مرده عذرخواهي نمي كرد. هنوز عادت به چنين اطواري در مردم نيفتاده بود. كنار دستش را نگاه مي كند كه آفتاب سوخته است تا مچ و بعد جاي ساعت؛ سفيد مانده و ادامه روي ساعد به آرامي رفته به رنگ روشن پوست پنهان از آفتاب. ماشين تكان مي خورد. زن كنار دستش ببخشيد مي گويد. تا نخورد به مرد آن طرفي هوار شده سر او. لبخند مي زند و سر بر مي گرداند به تماشاي خيابان كه در ابتداي شب هنوز پشت هرم گرما به نرمي مي لرزد.. و به نور.. خطوط درهم و شش گوشه هاي متحرك؛ از پشت برچسب بالاي شيشه راننده. به بوي زن سنگين و گوشتالوي روي سرش مي آيد كه مي داند مال كي و كجاي روزگارش بوده. ياد تمام جزئيات را خوب با خود دارد. ديرپا. مثل تيرگي پوست دستش؛ كه سال هاست..
ادامه نمي دهد. دستش نمي رود به ادامه متن طولاني خيابان. خياباني پر از آدم هاي غمبار و خاطرات جانسوز.. و گنجشك هايي كه حواشي طويل آن را از هياهويي بي قاعده خط خطي كرده اند