the state of emergency

Wednesday, April 27, 2005

a test

Monday, April 18, 2005

يك روز خوب در خانه

دست هايت را مي گذارم بالاي سرم.. تا صبح بسوزند و خواب هاي مرا روشن كنند
صدايت را مي چسبانم كف اتاقم..تا وقتي راه مي روم..زمين زير پايم از سپيدي برق بزند..و دمپايي هاي ابريم ليز بخورند.. روي دندان هاي درشت شعرخواندنت
ابروهايت را مي گذارم همينطور خلاصه و دور از هم باقي بمانند..و با خيال آسوده مشغول هندسه به يادماندني چشمانت مي شوم
و براي بدنت.. سفيد و گوشتالود.. تمامي اجداد گناهكارم را فرا مي خوانم به ضيافت خونين پاره پاره شدن..دريدگي .. گوشت و خون تازه اي كه تنها تو را بي نصيب خواهد نهاد.. بوي اشتهاآورش
فكرهايت را نمي شنوم.. و هيچشان نمي گويم.. بگذار آرام بگيرند.. زير بالازدگي موهايت.. كه خشك مي خواهمشان.. به تسهيل آمد و رفت ديوانگان دست و نگاهم
و خودت را.... خودت را از دست مي دهم.. چندان كه ارديبهشت.. سبزي شكننده برگ هاي توتش را

Thursday, April 14, 2005

چهارشنبه ديروز

سرت پايين است..چشمهايت را با دست پوشانده اي..در تلاش براي يادآوري يك شعر..انگشت مي لغزانم ميان موهايت..روشن تر بودند..دفعه قبل..يادت نميآيد..كف روي دلسترت را مي خوري..مي گويي مناسك دارد دلستر خوردن..كه يخ در ليوان نيندازند و ليوان را از توي يخ درآورند و ..ليمو را همينطور چپه مياندازي داخل ليوان..نمك مي ريزي..به من قبل از همه اينها تعارف مي كني..مي خورم..يادت كه ميآيد مي خواني..و حالا اين منم كه به خاطر نمي آورم..و نمي فهمم اين سرانگشت كه فشرده مي شود وسط پيشانيم..مي خواهد كه من سرم را بالا بياورم..سرم را بي هيچ خاطره اي..سرم را و چشمانم را..و لبخندم را..كه از روبه رو دوست داري و از باقي جهات نه به آن خوبي