به او
صبح سرد بیابان. یقه اش را بالا زد. آرام آرام راه می رفت,,, دستش لای آن موهای هر یک به سویی; چه دست هایی, می پرستیدمشان. مال من بودند,,, مال من, فقط مال من, و فقط دستها; و سر انگشتانی که داغ می زدند. لب هایم از نبودنشان می سوزد
صبح سرد. دستی از دور تکان می خورد
زیر پلک هایم تب دارم