the state of emergency

Friday, November 12, 2004

به او


صبح سرد بیابان. یقه اش را بالا زد. آرام آرام راه می رفت,,, دستش لای آن موهای هر یک به سویی; چه دست هایی, می پرستیدمشان. مال من بودند,,, مال من, فقط مال من, و فقط دستها; و سر انگشتانی که داغ می زدند. لب هایم از نبودنشان می سوزد
صبح سرد. دستی از دور تکان می خورد
زیر پلک هایم تب دارم

Sunday, November 07, 2004

امروز درخت

همه اش ترس است و ترس .. من احمق گول حرف های خودم را خورده ام. بوی صابون .. آبنبات یا باران.. هیچ کدام بوی التهاب آور رسوایی مرا رفع نمی کنند. و این بغض عمیقی که حاصلش چیزی ورای گریستن خواهد بود، در انتظار آمدن مامان... طعم تند نعناع، گلویم را می سوزاند. باران گرفته.. اشک اما کودکی ست لجوج و ناتوان ، که در زایش خود سخت فرو مانده. زور می زنم.. به هق هقی خشک.. شاید که بار دلم سبک تر شود.. که نمی شود. دست هایم را روی صورتم پهن می کنم. انگشتانی که مداد را نگه داشته اند، از بقیه سرد ترند... پنجره را باز می کنم.. سرما شاید حرف تازه ای بزند.
دلا از درد تنهایی به جونم
ز آه و ناله خود در فغونم

بادی به وسوسه در گوش برگ ها پیچیده.. درختان دروغ باران را می گویند. من گول حرف های کسی را خورده ام .. و گر نه، ریزش برگ ، چیز تازه ای نبوده است.. تا باران که اوووه، راه خیلی زیاد است.
به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

وحشتناک است که در سرما، تمام پوست بدنت را احساس کنی که گرگر می کند و سوزن سوزن می شود.. این چیزها دست خود آدم نیست.. ای کاش خوابم می برد.

Thursday, November 04, 2004

بی مسئولیت

می دانی خیلی سخت است وقتی همه عجله دارند تو راه بروی.

منتظر افطارم..بدون خدا...تنها. مانده ام چه طور است که هنوز منتظرم..روزه من که باز شده.. انگار با همین خط خودنمایی که پیچکی انداخته روی نظم قائم میله ها... اثر مورب تازیانه تند باد.

ما قبلا همه حرف هایمان را زده ایم.. و حالا قرار نیست بی هیچ کلمه ای باز هم طول بکشیم.

من با همه اتفاق های نیفتاده ای که در جیب هایم خشک و خرد شده اند روی زمین دراز می کشم و یک روز تمام می خوابم. .

زرد مرده سپیدارها پشت سبز جا افتاده نارون.. زیر باران باورنکردنی اول آبان.. ما به مناظر غم انگیزی تبدیل شده ایم.

قطرات را توان جنباندن برگ نیست.. پاسخ باران را درختان به سکوتی پیرانه داده اند.