the state of emergency

Saturday, March 15, 2008

زنگ ها چقدر به صدا در می آیند

من یک فیلم دیدم و حالا دارم دیوانه می شوم. واقعا دارم دیوانه می شوم. منتظر یک تلنگر ام که هوار بزنم. طبق معمول این جور وقت ها، مثل سال های عادی گذشته، تلفن را برمی دارم و به اولین کسی که دستم برسد و به شکل بیهوده ای فکر کنم حالم را خوب می کند، زنگ می زنم. جی جی نشسته وسط اتاقی که تمام دیوارها، کمدها و کشوهاش روی زمین پخش اند. مثل این است که توی یک ظرف گود باشی که چهار تا آدم چهار طرفش ایستاده اند و چهارتاشان همزمان بالا آورده باشند تویش. حالا هم با رنگ پریده و چشم های گود و دهن های کج و کوج گرسنه، زل زده باشند توی صورتت که دوباره سیرشان کنی. خب، در چنین وضعیتی معلوم است که چقدر می تواند با من حرف بزند و چقدر می تواند حال مرا خوب کند! ء
مژگان با مامانش توی ولیعصر، یک ساعت است که دارند دنبال نبش جام جم می گردند. نصفش را آدرش می پرسد و نصف دیگر را می گوید مردمی که همه ی کار و بارشان اینجاست، همه دارند ساندویچ می خورند و هیچ کدام نمی دانند خودشان هم کجا هستند! صدای مژگان خیلی بلند است. صدای ولیعصر از او هم بلندتر. ء
- خب.. باشه.. بعدش بیا.. منتظرم
دارم کر می شوم. زودتر قطع می کنیم. من بی فایده ام و او پرسرو صدا.ء
آقای سعیدنیا سرکار نیست. می گویند رفته ماموریت. زنگ می زنم به ماموریت. تند و شاید کمی رسمی می گوید که هفت و هشت می رسد. خب برسد. هفت و هشت که من دیگر اسم این فیلم مرده شوری را هم یادم رفته! ء
نیلوفر منتظر زنگ من است. زنگ نمی زنم. خودش را باید یکی جمع کند. ء
بعد فکر می کنم.. فکر می کنم..ء
زنگ می زنم به نادر. دهنش پر است. می گوید" گوشی" که دوستش بگوید از کلمبیا پذیرش گرفته؛ زپلشک! یک دقیقه ای که وقت می دهد، به قورت دادن لقمه ی توی دهانش هم نمی کشد. شلوغ است.. معلوم نیست.. نتیجه ی اخلاقی این می شود که او این فیلم را نبیند و او هم می گوید:" نمی بینم!" بقیه اش را نمی گویم. او هم گوش نمی دهد.ء
- خداحافظ
مسعود خانه نیست. طبق معمول با نیش باز با مامانش احوالپرسی می کنم. مامانش می گوید از صدای من خوشحال می شود!ء
همانطور می نشینم. از جام تکان نمی خورم و طبیعتا کمی گریه می کنم. بعد اینها را می نویسم. ء
اصلا امروز کی است؟! ء

Friday, March 14, 2008

خودزنی

توی بغل کسی
که دردش عین خودت باشد
هیچ تسکینی برات نیست

شعر به برکت خانه تکانی

تا چشم کار می کند پرده است و پرده
آدم وسط چین هاش به ابدیت ایمان می آورد
و رازهای هستی ساعت ها وقت دارند زیر اتو صاف و روشن شوند

Wednesday, March 12, 2008

mind evolution

خواهر من یک زمانی عاشق شیچین نه اژدها بود. البته آن موقع خیلی ها عاشق شیچین نه اژدها بودند و همین مسئله باعث شد که شیچین نه اژدها را بالاخره از دست خواهرم بیرون درآوردند. از آن به بعد خواهرم تصمیم گرفت عاشق کسانی شود که هیچ کس عاشقشان نباشد. اینطور شد که حالا او به گونک بوک علاقه مند است در حالیکه همه ی ما عاشق یوم جان هستیم.. شاید ما هم یک روز به نتیجه ای که او رسید برسیم. ء

Saturday, March 08, 2008

هوررااا! این پست منقضی شد

هیچ نوع امکان ادیت متن وجود ندارد.. نمی دانم چرا اینطوری شده.. باز هم جای شکرش باقی ست که فیلترینگ کلی اش تمام شده و خوشبختانه امکان ارسال کامنت هم هست( هاها! چقدر هم که من اینجا کامنت دارم!).. به محض درست شدن اوضاع بلاگ سپات این پست ها ادیت خواهند شد.. با تشکر از خوانندگان معدود عزیز

1100

فکر می کنم آدم ها
دست برندارند تا ابد
از سر این یازده دوصفر و چراغ قوه اش

it's ok on its own way,just if you don't care,as you do

چرا نمی خواهی یک کمی با هم باشیم؟
از من، بدت که نمی آید
فقط دوستم نداری

just for my memostore

یک بار با هم ظرف شستیم
استکان ها می افتادند و نمی شکستند
من می لرزیدم
و تو مهربان ترین آبکش دنیا بودی

sorry

دلم می گیرد از عطرم
دستت را که جلوی دماغت تکان می دهی
شیشه را که تا ته پایین می کشی
دلم می گیرد از عطرم

Tuesday, March 04, 2008

اینجا را درست کنید

من اینجا را دوست دارم.. من اینجا هستم.. من اینجا خاطره نمی نویسم.. من هیچ وقت نتوانستم خاطره بنویسم

اهم

بروم توالت
و در را قفل نکنم
خب برای من
این یعنی خانه