تحویل کار
دستهایش را همینطور بی هوا بالا می برد..صدایش را هم.. که اوخ آرنجم خورد به چارچوب در . بر نمی گردم..نگاه نمی کنم..زیر لب فحشی می دهد که هوای غم انگیزی دارد..فهمیده..که باید برود...
من یک عقاب خیلی بزرگ بودم.. و تو زیر بال هایم قایم می شدی. و آنقدر می ماندی تا حسابی گرمت شود.. و آنوقت به من سیخونکی بزنی و من تو را احساس کنم.. و یکهو دردم بیاید و لگدی محکم نثار ما تحتت کنم.. و تو جیغ بکشی و " در جیغت یک دنیا شادی باشد. "
( در"" از " یک روز خوش برای موزماهی" جی دی سلینجر)
همینطوری
با همه گذشته ام وارد خانه می شوم.گلابی گندیده..روی تاقچه..ارام ارام خورده می شود.
بنجره را که باز می کنم..دست راستش را نشانم می دهد.با اشتیاق. ناشیانه لاک خورده ناخنهایش.شیشه لاک را که بر می دارم از روی تاقچه..هنوز نخشکیده.دست چبش روی بایم است.لبخند می زنم..به جویدگی کودکانه انگشتها..و فکر می کنم..چب دست است..گذشته ام.