the state of emergency

Friday, October 22, 2004

و اکنون حیرت


هیچ جمله ای در آن نیست که آشنا باشد. می خوانم, دوباره. چشمخانه ام تهی شده از هر چه احساس. سرانگشت هایم می جوشد; فشارشان می دهم, روی آن چشم ها, که مال من نیست در این لحظه های سنگین بهت زدگی
سایش ناخن ها بر انتهای جمجمه ام. نیست, نمیابیش; پرواز کرده, همانند اشتیاقی که در نگاهم بود و اکنون حیرت است زیر پلک های فروافتاده ام; همان که در آتلیه ی عکاسی بیرون ریخت و تو تا ابد حملش می کنی
هیچ جمله ای صمیمی نیست, من در میان واژه های نقاب دار غوطه ورم

Monday, October 18, 2004

چهره اش را پوشاند. دستش را گرفتم. سرش را چرخاند. حرفم را خوردم. راه افتاد. سرد شد. صبر کرد. مردم.
نگاه می کنم به شتاب انگشتانت..در تاب تاب خداحافظی. و به زمانی که نمی گذرد.. راه می روم.. آهسته.. و می گذارم که همه عابران از من جلو بزنند و همه دختران از من زیباتر باشند.. و هرگز به تو فکر نمی کنم. فکر من به کلماتی ست که نباید فراموش شوند.. چرا که خاطره آنها هرگز از تو دیرپاتر نبوده است. من به آدمها فکر نمی کنم.. من آدمها را می جوم و انها در بدنم کرم های جونده ای تولید می کنند که به جان کلمات من می افتند.. و کلمات جویده من بی هوا به بیرون پرتاب می شوند وقتی برای خداحافظی دستهایم را سریع تر تکان می دهم تا شاید مثل تو ... تمام ویترین ها را به درون می کشم و وقتی که می رسم هیچ کس نیامده است.. کلمات از یاد رفته اند و من هنوز سخت به گذر زمان معتقدم..
عکست را آویزان کرده اند وسط حیاط. از تویش رد می شوم. بوی عطرت نمی آید. . سایه ساختمانی در من فرو رفته است. نفهمیده ام. عقب می کشم. به آفتاب فرو می شوم. خوابم می گیرد. چمن ها در خواب لباسم را سبز کرده اند. تنم بوی کاج می دهد. من با درخت سازگارم. شب اما.. آسمان.. دیوار نازک سفیدی ست که تو از آن نمی گذری.
دست هایت را آنقدر پیچیده ای که هیچ از آنها نمی فهمم. نگاه هم نمی کنی. من در عمق کمی به آب رسیده ام.. و تو هنوز هم پیدا نیستی.

Thursday, October 14, 2004

صورت لب ندارد.. در فاصله انداختن زنجیر قفل فقط چشم ها و دماغ تشکیل شده اند. محکم می کوبم.. در ..پوستی فقیر است.

در چمن

-می روم بالا. روی چمن ها. کلاغ ها محل نمی دهند. هوا انگار خواب.. کلاغ ها انگار آدم اند. می ایستم. دروازه های سفید وسط این سطح خالص درخشان مثل عناصر یک معماری مینیمال ایجاد فضا کرده اند... که جلو تر نمی روم. آفتاب را نمی بینم. مرا فرا گرفته. راه می روم. دوست دارم چمن ها زیر پایم پرپشت باشد.. فرو بروم. شبدر هم هست.. زیاد. می نشینم. در یک سوم ضلع بزرگ. سیگار در می آورم که می شکند.. اما کنده نمی شود..پاره هم حتی نه. روشن که می کنم مثل همیشه هول برم می دارد. حواسم را جمع می کنم.. از بالای دو انگشت می سرانمش پایین.. قسمت پایینی بند دوم. نوکش را می زنم سر علفی. ذره ای سیاه می گیرد. سمت راستم است.. باد نمی آید.. دود می آید طرفم..می برم چپ.. باز حرکت تنبل دود است سمت خودم. تند می کشم.. و عمیق.. سرفه می کنم. سرم سنگین شده. به تهش مانده هنوز. خاموش می کنم. می اندازم توی چمن. دراز می کشم. فرو می روم. جلوی چشمم فقط نور است. کلمات را به خاطر می سپارم. پوست صورتم را حس می کنم.. کشیده می شود به سمت بالای سرم. رویش ذرات به هم چسبی�->

Archives



<$BlogArchiveName$>  





This page is powered by Blogger. Isn't yours?



Sunday, October 10, 2004

سال پیش.. آسمان صاف... این سال لکه های ابر را دوست تر دارم.
عشق.. ابر آسمان است.. نزدیک که می شود.. اضطرابی ست چسبناک.. مه