the state of emergency

Tuesday, January 30, 2007

???????????????????????

یالیتناکنامعک

Sunday, January 28, 2007

perfect requim

از ننوشتن شروع مي كنم. از نمي توانم بنويسم. از چرا من نويسنده نمي شوم. تا كي اين كلمه ها مي خواهند به اين سكسكه خاك برسر ادامه دهند. نوبت كلاه است. نوبت دمپايي ست. نوبت توست مارمولك شفاف. توي كاسه توالت نمان.ـ
نوبت توست كلاه كجكي
نوبت توست نگاه الكي
گونه ات برگ گلي شيرين است
لب تو هست خيالي نمكي

maybe a half of mine

چرا هيچ كس نمي فهمد كه من نصفه مانده ام
كه من از همه چيزها نصفه مانده ام
كه من از همه آدم ها نصفه مانده ام

سولماز دريانيان- شايد همه اسم هاي من

maybe the hans of mine

چرا من چيزها را توي دست هاي خودم گم مي كنم؟ انگار انگشت هايم زيادي پيچيده باشند. از اين دست ها خوشت نمي آيد؟ خيلي انساني اند. شايد زيادي. مثل بقيه چيزها

maybe the names of mine

"كسي سراغ مرا از كسي نمي گيرد" من بين كتاب هاي باز مانده ام. من بي عشق مانده ام. من مريضم. تمام تنم تاول تاول شده است. توي هر تاول يك اسم شناور است. نمي توانم بنشينم. نمي توانم بخوابم. اسم ها نمي گذارند. فرو مي روند توي تنم. مي تركند و حرف حرف راه مي افتند روي پوستم. تمام تن من از اسامي منفجر خيس مي شود. ميان بادهاي تند اتاق مي ايستم و تبخير خاطره ها منجمدم مي كند. ء

طرح 1

زن در خانه راه مي رود و بدن آتشينش را از اثاثيه دور نگه مي دارد. شمع ها با حركت او نوسان مي كنند و گل هاي مصنوعي به دنبالش سر مي چرخانند. زن به پنجره نزديك مي شود. پرده خود را به سينه هايش مي سايد. زن پرده را كنار مي زند. پيشانيش را مي چسباند به شيسه سرد. نگاهش پي چيزي را مي گيرد و با آن آرام در امتداد كوچه مي رود. به آخر كوچه كه مي رسد چشم مي بندد و از پنجره دور مي شود.- جاي پيشاني روي شيشه ورم كرده و قرمز است- دراز مي كشد روي نقش وسط قالي. لرزه اي گل هاي قالي را از هم باز مي كند. كرك هاي ابريشمي خود را به زن مي فشارند. ...... رشته هاي نازك اسليمي را از روي ران هايش كنار مي زندو برمي خيزد. چشم باز مي كند. آينه قدي او را از پشت لباس هايش نشان مي دهد. زن با شك دست مي كشد به پارچه هاي روي تنش. ........ آب سرد را باز مي كند و زير جرياني كه پيش از رسيدن به موهايش تبخير مي شوند خود را خنك مي كند. .......... استكان هاي چاي بشقاب هاي ميوه و روزنامه ها را از روي ميز جمع مي كند. با كهنه نم دار گله گله آتش روي ديوارها را خاموش مي كند و لكه هاي قرمز روي قالي را مي سايد. به آشپزخانه مي رود. زير كتري شعله پخش كن مي گذارد. چرخ خريدش را دست مي گيردو بيرون مي رود.. ساعت ساكت است و نسيمي معطر شعله كوچك شمع ها را به سمت پرده بي قرار مايل مي كند.ء

Thursday, January 11, 2007

kesafat

دلت گرفته؟ حالت خوب نيست؟ كافي ست دكمه را فشار دهي. كافي ست اراده كني. من آنجا خواهم بود. به تو گوش خواهم داد. با تو حرف خواهم زد. حالا بهتري؟ حرف هايت را زدي؟ مي تواني بروي. يادت اما نرود قبل از رفتن دستگاه را خاموش كني. اين عروسك مهربان اگر روشن بماند دلتنگي تو را تا مدت ها ادامه خواهد داد..ء

Wednesday, January 10, 2007

دهان من.. دهان تو
دانه هاي برف.. دانه هاي برف
موهات دارند آب مي شوند.. لباست را با دست نتكان. خيس مي كني تمام جان خودت را. با من بيا. خرمالو كه دوست داري؟بخاري چطور؟شب چله را؟شعر.. زنگوله.. لارستان.. مادر.. گاز.. ماتيك.... دلم خيلي گرفته. كاش چيزي مي گفتي. اگر مي دانستم شايد هرگز كنارت گريه نمي كردم. سيل اشك هاي من تو را دور كرد. شايد بهتر باشد هرگز برنگردي.. من خودخواهم و تنها. تو را خواهم خورد. همانجا كه هستي بمان. مثلا انگار من هم انطور بهترم!!ء

??

باور نمي كنم كه ياد من نمي افتي.. باور نمي كنم كه دلت برايم تنگ نمي شود.. باور نمي كنم. من توي همه دفترهايت هستم. ميان عكس هاي روي ديوار.. كارت هاي توي قفسه.. من توي اتاق تو.. روي تخت..پشت ميز.. چطور نمي بيني؟؟؟؟؟ء

,,

اسم هاي گريه دار من سال به سال بيشتر مي شوند. كم كم همه دنيا دارد شكل خاطره مي شود. راه كه مي روم مدام مي افتم به چاله ياد.. حرف كه مي زنم.. نگاه كه مي كنم..ء
دست هايت را به من بفروش
در كار تجارت خاطره ام

hooooooooo

براي اولين بار به خودش جرات سوال كردن داده بود. ترسش را كه قورت ميداد حركت سيب آدمش حواس تو را پرت كردده بود. كمي طول كشيد تا جوابي را كه مي خواست از ميان لبهايت آرام آرام بيرون بيايد و سبك در اطراف صورتش شناور شود. حالا نشسته بود روي ابري از كلمات و سبكبال به سمت خانه مي رفت. نم نم آسمان روي تنش مي ريخت. چترش را باز كرد و به استخوانبندي ظريفش را خيره شد. پوست بالها را بين دو انگشت به بازي گرفت. حيوان ترسيده سرانگشتش را گزيد. چتر را بست. هواي خانه خشك بود. ساكت از پنجره گودال آبي را نگاه مي كرد كه باران ريز اول پاييز را لو مي داد. سرفه كرد. خشك . محكم. چند تا حباب از روي سيني بلند شدند و تركيدند. براي بار چندم آرام توي لوله خودكار فوت كرد.حبابها به نوبت خود را بيرون مي كشيدند.. مي كندند و مي نشستند روي كفه ليز سيني. پرواز رنگين حباب ها جلو چشمان او كه دراز كشيده بود دمرو جلوي سيني و ليوان كف نيم ساعتي مي شد كه سرش را گرم كرده بود. جواب تو را كلمه كلمه فوت مي كرد توي كرات لرزان منظومه بي دوامش. گاهي هم خورشيدبه زحمت خودش را از ميان ابر بيرون مي كشيد و اتاق ناغافل روشن مي شد.ء

..

به داستاني كه هرگز ننوشته ام .ستاره ها پايه هاي فلزي دارند.. از همه سو و اين فضا بسيار سنگين است..ئ
تماشاي تو تنها سكوت مي پراكند.ء

to be continued

پنجره باز مانده و پرده
پرتب وتاب در تنفش باد
چشم من خشك مانده بر ديوار
بر ترك هاي نازك يك ياد

tehran

دور اما هميشه
باد
در دستهاي من و اين زرورق سرخ
كه تو را در ميانش
دود مي كنم

:(

تماشا كن اين چشم پرآب را
به آتش بكش خانه خواب را
درختان بخشنده را قطع كن
و حاشا كن اين جنگل ناب را
به رود غزل هاي من سد بزن
بخشكان سپس مانده مرداب را
گلوي تر شعر من را بگير
بكش اين نفس هاي پرتاب را
به هر بيت زنجير سردي ببند
و خاموش كن نور مهتاب را
قدم بر علف هاي وحشي بنه
و له كن تو اين كرم شب تاب را
بكش پنجه ات را بر اين قلب گرم
نوازش كن اين زخم كمياب را

:)

شب كلاه بچه اي اوفتاده توي جو
بچه دارد تند و تند مي دود دنبال او

جوي آب اما از او هي جلوتر مي زند
هي به روي پاي او آب لبر مي زند

مي دود هم اين هم آن مي رود جو زير پل
بچه هم بي معطلي مي پرد از روي پل

آن طرف از زير پل مي شود پيدا كلاه
روي آب صاف جو باز مي افتد به راه

بچه و جو خسته اند كوچه سربالا شده
در كنار آب جو شاخه اي پيدا شده

شب كلاه بچه را دست شاخه داد جو
بچه خنديد و گرفت شب كلاهش را از او

جو توانشته كه زود بچه را راضي كند
بچه مي داند كه او خواسته بازي كند

state of distraction

نمي توانم بنويسم. نوشتن از من رفته انگار. شهوت كشنده و حسرتناكش مانده تنها.. ميان دست هاي خودم كه مي بوسم.. لب هاي خودم كه مي ليسم و پوست خودم كه لمس مي كنم

5th of farvardin

بي خيال داستان. با همين كلمات بي اسم راه مي افتم و مدام مي خوابم تا زودتر تمام شود.ء
شبكه درهم داروهاي خواب آور از تخت تو شروع مي شود.ء

sa

به هر بهانه اي.. در گودي صندلي عقب مسافركش ها.. در ميان پرده بخار روي شيشه ها.. در حصر خواب آلود مردان مسافر.. من در تو جا مي گيرم. بو مي كشمت

yet to come

داستاني در كار نيست. كلمات دارند مرا از هم باز مي كنند.ء

circulation

خون تو تا مدتها همانطور مانده بود روي ملافه و من به مادر گفته بودم لك شكلات است. خط خودم حواسم را وقت نوشتن پرت مي كند. روي كاغذ مي دود.. دل دل مي كند.. به مادر كه دارد روتختي را جمع مي كند.. دلم براي آن لكه تنگ مي شود. خشكيدگي تو در چرخش ماشين لباسشويي نرم و كمرنگ مي شود. حالا ديگر تو روي اين تخت نمي خوابي.. با اين پتو گرم نمي شوي و با من گريه نمي كني. عاشق شده اي و عشق تو را نرم و كمرنگ كرده است.. خيلي وقت است كه خودت را از من پنهان مي كني. دلم برايت مي گيرد. رطوبت ماشين را تنفس مي كنم. خون تو داخل كيسه هاي هوا كنار ذرات سرب ته نشين مي شود.. خون تيره رنگ تو.ء